ساعت 10 شب روز 12 اسفند 89 بود مردی پارچه سفید را آورد در ساعت ده شب سبدی آهک، از پیش آماده در ساعت ده شب باقی همه مرگ بود و تنها مرگ در ساعت ده شب باد با خود برد تکههای برف هر سوی در ساعت ده شب پسری با شاخی مصیبتبار در ساعت ده شب ناقوسهای دود و غصه در ساعت ده شب کرنای سوگ و نوحه را آغاز کردند در ساعت ده شب در هر کنار کوچه، دستههای خاموشی در ساعت ده شب پسرکی تنها ِدل برپای مانده در ساعت ده شب برف بود وبرف آن شب که پدرم رفت و شبهای بعد فقط سرما بود و
اشتراک گذاری در تلگرام
پشت این پنجره ها دل می گیره غم و غصه ی دل رو تو می دونی وقتی از بخت خودم حرف می زنم چشام اشک بارون می شه تو می دونی. دوران زندگی من بین تا 21 سالگی دوران افسردگی من بود دوران فکر و خیال کردن به مهسا اینکه کاش میشد یکبار دستاشو بگیرم یا باهاش صحبت کنم درسهای دانشگاه رو هم به زور پاس میکردم اصلا حوصله درس و نداشتم فقط دوست داشتم کتاب و داستان بخونم و آهنگ گوش کنم و سیگار . ولی یادمه همیشه خیلی سریع دل میبستم مثلا دو روز تو مشهد رفتیم خونه دخترعمو
اشتراک گذاری در تلگرام
پریروز تهران بودم کنار یکی از همکارای نشسته بودم که دورادور میشناختمش یک چهره بی بی فیس با یک چاله روی صورتش که سه بر صفر از بقیه جلو میفتاد تمام طول روز محو تماشای اون بودم و همش دنبال این بودم باهاش یک کلمه حرف بزنم شب موقع برگشت فکر که کردم انگار قبلا این رو یک جایی دیدم انگار خیلی وقته میشنخاتمش تو هواپیما که فکر میکردم یادم آمد که اسمش اسم کسی بود که قبلنا دیونش بودم اسمش مهسا بود و چقدر شبیه اون بوده ترم اول دانشگاه بودم و میخاستم به هر قیمتی شده یک
اشتراک گذاری در تلگرام
اون دیگه رفت و تنها در رویایی بجه خردسالی ماند که از سن 10 تا 17 سالگی فقط در رویای اون بود شبها خوابش را میدید و روزها در انتظارش بود شاید یکبار دیگه ببینمش چند روزی در طول این سالها دیدمش وای که چه تپش قلبی داشتم وقتی یکبار اومده بود مغازه مامانم با مامانش یکساعتی اونجا بود و من از پنجره پایین مغازه قایمکی نگاش کردم و دیگه خیلی زیاد ندیدمش اون شده بود دوست دختر رویایی من که حتی یکبار هم بهش نگفته بودم تو همه رویایی منی .
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت