ساعت 10 شب روز 12 اسفند 89 بود مردی پارچه سفید را آورد در ساعت ده شب سبدی آهک، از پیش آماده در ساعت ده شب باقی همه مرگ بود و تنها مرگ در ساعت ده شب باد با خود برد تکههای برف هر سوی در ساعت ده شب پسری با شاخی مصیبتبار در ساعت ده شب ناقوسهای دود و غصه در ساعت ده شب کرنای سوگ و نوحه را آغاز کردند در ساعت ده شب در هر کنار کوچه، دستههای خاموشی در ساعت ده شب پسرکی تنها ِدل برپای مانده در ساعت ده شب برف بود وبرف آن شب که پدرم رفت و شبهای بعد فقط سرما بود و من نمی دانستم معنی هرگز را
پشت این پنجره ها دل میگیره
آه ای امید از دست رفته
شب ,ساعت ,برف ,پسرکی ,ِدل ,خاموشی ,در ساعت ,ساعت ده ,ده شب ,بود و ,کوچه، دستههای
درباره این سایت